ترا گزيد دل من،مرا گزيد غم تو

شاعر : اوحدي مراغه اي

به حال من نظري کن، که مردم از ستم توترا گزيد دل من،مرا گزيد غم تو
که روز و شب دل و چشمم در آتشست ونم تومتاب روي و سر از من،مباش بي‌خبر از من
ز مرگ باک نباشد که مي‌خوريم دم توتويي علاج غم ما تويي مسيح دم ما
کزين دو بيم ندارم به پشتي کرم توز راه دور و بيابان چه باک و دوزخ تابان؟
که داغ دست تو داريم و خانه در حرم توبه صيد ما نکند کس هوا و رغبت ازين پس
که مرهمي نشناسم موافق الم تومگر تو چاره‌ي کارم کني و زخم که دارم
کدام نقد که چشمم نريخت در قدم تو؟کدام جنس که دستم نباخت بر سر کويت؟
کنم شکايت بسيار از التفات کم توگر آن مجال ببينم شبي که: با تو نشينم
که اوحديست درين شهر سکه‌ي درم تومکن شکسته و خوارش، به دست کس مسپارش